دائرةالمعارف شهر تبريز |
شركت
دانشآموزان آذربايجاني در جنبش مشروطه
سرآغاز
جنبش دانشجويي در ايران
عبدالحسين ناهيدي
آذر
امپرياليسم
روس كه آتش انقلاب 1905 را به سختي توانسته بود ظاهراً خاموش كند، به دقت
مراقب رويدادهايي بود كه در ايران اتفاق ميافتاد. چراكه روسيه تزاري از
نفوذ نسيم فرحناك آزادي به آن كشور بيمناك بود. از طرف ديگر منافع
امپرياليستي اين دولت به دوام دربار قاجار بستگي داشت.
دولت
انگلستان نيز «از بيم آن كه مبادا انقلاب اوجگير ايران به هندوستان و
كشورهاي آسياي ميانه و نزديك سرايت كند.» همچنين به خاطر تضادامپرياليسم
روس و انگلستان با جهانخوار تازه نفس آلمان، دو دشمن آشتيناپذير روس و
انگليس را با هم اشتي داد و آنها را متحداً رو در رويآزاديخواهان و استقلالطلبان
ايران قرار داد.
روسيه
و انگليس به موجب قرار داد 1907 ايران را به سه بخش شمالي، مركزي و جنوبي
تقسيم كردند. قسمت شمالي زير نفوذ روسيه تزاري قرارگرفت بخش مركزي ظاهراً
بيطرف شناخته شد و بخش جنوبي از آن انگلستان شد.
هدف
از اين قرار داد اسارت بار، غارت مردم آسياي ميانه و خفه كردن نهضتهاي
ملي و ضد امپرياليستي آنها به ويژه انقلاب ايران بود كه پيشاهنگبيداري
كشورهاي آسيا محسوب ميشد.
همزمان
با رو در رو قرار گرفتن انقلاب ايران با جبهه متحد امپرياليسم روس و انگليس،
محمدعليشاه فرصت را غنيمت شمرده، كعبه آمال ملت -مجلس - را به دست
لياخوف روسي به توپ بست. بدين ترتيب رژيم مشروطه پس از فداكاريهاي
زياد ملت، در پايتخت بر ميافتد و حاصلجانبازيهاي چندين ساله مردم ايران
ظاهراً برباد ميرود. ولي در شهرستانها، مخصوصاً در تبريز مشعل آزادي به دست
انجمن ايالتي و فرزندانغيور آذربايجان روشن و فروزان باقي ميماند.
جنبش
دلاورمردان آذربايجان را ابتدا محمدعليشاه به چيزي نميگيرد و با لغزش و
تكبر ميگويد: اين ستار چه قابل است كه در مقابل اين همهاستعداد در ولايت
ايستاده است؟ بنابراين خيال ميكند كه به وسيله چند نفر از سران ايلات
غارتگر محلي از قبيل سران ايلات چلبيانلو، حاجيعليلو قرهداغ و شجاع نظام
و شجاعالدوله ميتواند قيام تبريز را بخواباند ولي به زودي درمييابد كه
آتش نهضت تبريز فروزانتر از آن است كه مشتيچپاولگر بتواند از عهده خاموش
كردن آن برآيد.
سرانجام
محمدعليشاه شاهزاده عين الدوله فراماسون - دشمن فطري آزادي و آزاديخواهي
را با سپاه مكفي به سراغ مجاهدان شيردل تبريزميفرستد.
مردم
تبريز از كوچك و بزرگ آماده رويارويي با سپاه استبداد ميشوند. روزنامه
انحمن از جوش و خروش نوجوانان تبريز و آمادگي رزمي آنانگزارشهاي مفصلي
دارد.
در
يكي از گزارشها ميخوانيم: نوجوانان تبريزي با تفنگهاي چوبي كه خود ساخته
بودند تمرين جنگ ميكنند و سرود انقلاب ميخوانند «فوجمخصوص اطفال كه در
سنوات قبل هماره در كوچه و بازار ولگرد و الك دولك باز و غيره بودند و اغلب
اوقات با هم جنگ و جدل كرده و سر و دستيكديگر را شكسته، لباسشان را پاره
ميكردند حالا بالطبيعه افواج مرتبي ترتيب داده، چوبها را مانند تفنگ مثل
سربازان، مشق به دوش و طبل وشيپور كوچكي در جلو انداخته با حركت قدم
نظامي يك، دو، سه گويان با بيرقهاي الوان ]به ميدان مشق[ تشريف آوردند.
از ورود فوج اطفال حالتتاثر خاصي در عموم اهالي ظاهر گرديده، كه قلم از
بيان آن عاجز است.»(1)
در
يكي از تظاهرات مردم تبريز عليه خودكامگي نيز «تمامي اطفال و شاگردان
كارخانجات فرشبافي، به قدري هزار نفر در مساجد و تلگرافخانه جمعشده به آواز
حزين با شعارهاي تركي مترنم بودند و ميگفتند: بير قاشيق قانيميز وار امنا و
وكلاي ملته نثار گتيرميشوخ!...
حضار
را از شنيدن اين شعار رقت دست داده، ميگريستند و ميگفتند:
ما
حكومت مشروطه ميخواهيم! سپس دانشآموزان مدرسه سعادت، ادبيه، نوبر، پرورش،
رشديه نيز با بيرقهاي سرخ كه منقوش به ياشاسونمشروطه، ياشاسون حريت،
ياشاسون انجمن، بود به صحن تلگرافخانه وارد شدند. ولي آنان به خاطر تنگي
جا به پشت بامها رفته با صف و نظامايستاده، بيرقها را در پشت بام نصب
نمودند»(2)
پشت
سرآنها دانشآموزان مدارس ديگر از جمله مدرسه قدس، مدرسه سرخاب و... «كه
برخي از آنان كفن پوشيده و بعضيها علامت سرخ بهلباسشان دوخته بودند با
بيرقهاي سرخ، دسته دسته وارد صحن تلگرافخانه شده و اشعار تركي مهيجي مبني
بر گرفتاري و خرابي سابقه وطن ازخيانت خائنين خواندند و نويد خوشبختي و
سعادت ايران را در استقبال از دولت مشروطه و تشكيل دارالشوراي كبري
دادند.»(3)
برخي
از شعارهاي دانشآموزان به اين شرح بود:
چوخ
ياشا اي انجمن اي افسر فوق وطندولت مشروطه ايله ملت اولسون دار امن
* *
*
اي
ژاپونلره رحم ايليين اللهاي ميكادور ژاپني آييل دان الله!
* *
*
سپس
همه دانشآموزان هم آواز شده، اين اشعار را كراراً خواندند:
آهاي
آزادگان از دست استبداد دادخانمان شش هزاران ساله را بر باد داد
* *
*
يك
نفر كز مادرش هنگام زاد آزاد زادبهر چه خود را به دست استبداد داد؟
هر
دم از هر گوشه آيد اين فرياد يادآهاي آزادگان از دست استبداد داد
خانمان
شش هزاران ساله را بر باد داد»
خلاصه
اين كه تبريز محاصره ميشود و سپاه استبداد با شليك پياپي توپ و تفنگ و
بمب شهر را به لرزه در ميآورد. بسياري از مردان، جوانان وزنان و كودكان
آماج تير ميشوند. جويهاي خون از هر سو روان ميگردد. لكن تبريز سر در برابر
خصم فرود نميآورد و با جنگ و صداي شليكتوپهاي «رعد آوا»(4) و تفنگهاي
«صاعقه بار»(5) مانوس ميشود. و «مجاهدان عرصه دعوا را حجله عروس ميپندارند»(6)
و «كودكان ده سالهگلولههاي توپ را كه از هوا ميآمد بعد از خوردن به جايي
ميدويدند و ميگرفتند در حالي كه گرمي گلوله دستشان را ميسوزانيد.»(7)
عين
الدوله حلقه محاصره تبريز را تنگتر ميكند. راه بار را به شهر ميبندد و ميكوشد
با دست سياه گرسنگي و بيغذايي بر اراده آهنين مردم بهپاخاسته تبريز فايق
آيد.
مردم
تبريز با برگ درختان و ريشه گياهان سد جوع ميكنند. آنان نه از گرسنگي
بلكه از تسليم شدن بر اردوي ستم و خودكامگي ميترسند.
نوجوانان
با شكم خالي در ميدانهاي مشق تبريز حاضر ميشوند و در حالي كه پيكر هايشان
را به قطار فشنگ آراستهاند و تفنگ به دوش انداختهاند،با صداي طبل و شيپور
همراه بزرگتران پاي بر زمين ميكوبند و فنون نظامي ميآموزند. به همين جهت
است كه هوارد باسكرويل آمريكايي، معلممدرسه مموريال (يادگاري) تبريز «چون
ميبيند كه نوجوانان آذربايجان را عشق آزادي بر سر افتاده و در ميدان مشق،
مشق جانفشاني ميكنند، بهتعليم آنان كمر همت ميبندد و با يك عشق مفرط
مشغول به كار ميشود و شب و روز همت خود را مصروف تعليمات نظامي جوانان ميكند.
ديرينميگذرد كه بيش از يك صد نفر از جوانان بزرگزاده و پسران دولتمند شهر
(بورژازادگان) در گرد او پره زدند و از تعليمات وي بهرهمند شدند.بالاخره
فوجي از ايشان پديد آمد و نام آن را فوج نجات گذاشت.»
دانشآموزان
براي كسب اجازه شركت در جنگ، ازمعلم خود - باسكرويل - ميخواهند به حضور
سردار ملي برسد. وي به محله اميرخيز ميرود.سردار به گرمي از او استقبال ميكند.
باسكرويل خطاب به سردار ميگويد:
«براي
من افتخار بزرگي است كه سردار انقلاب ايران را از نزديك ملاقات ميكنم.
سردار:
من باغباني بيش نيستم اگر تفنگ برداشتهايم، به اقتضاي زمانه است. والا
بيل باغباني را ترجيح ميداديم.
باسكرويل:
مسيح هم خود را چوپان ميدانست.
سردار:
نگوئيد اين حرفها را آقا! در مقايسه با ايشان ما خار بيابان هم نيستيم!
باسكرويل:
سردار دانش آموزانم اجازه ميخواهند، همراه شما در سنگرها بجنگند!
سردار:
تمنا دارم اين كارها را نكنند. دچار درد سر ميشويد. صلاح نيست كه شما تفنگ
به دست گيريد. اگر اشتباه ميكنم، سيد حسين خان عدالتمرا راهنمايي كند.
سيد
حسين خان عدالت: حرف سردار حرف ملت است.
ستارخان:
سيد حسين خان تعارف ميكنند. حرف قانون، حرف ملت است.
باسكرويل:
سردار تقاضا ميكنم درخواست اينجانب و دانش آموزانم را رد نفرمائيد. اجازه
بدهيد در جنگهاي آتي همراه مردم مهربان تبريز باشيم.
ستارخان:
اين جنگي است كه خدا براي امتحان ما تعيين كرده، آن را به ما بسپاريد.
به اندازه كفايت مرد جنگي در تبريز هست. از شهامتتانقدرداني ميكنم.
سيدحسين
خان عدالت: وقتي سردار باشد، همه حاضر است، سر به دار بسپارد، خدا را شكر كه
ستارخان بالاي سر اين ملت است.
ستارخان:
ما خاك پاي ملتيم حسين خان! شما باسوادها تعارف را هم از حد ميگذرانيد.
اقلاً رعايت مهمان را بكنيد.
باسكرويل:
من ميتوانم از شاگردان خود مردان جنگي بسازم.
ستارخان:
آحاد شاگردان شما، اعيان زادهاند، آنها براي جنگ تربيت نشدهاند. همان بهتر
كه به درس و مشقشان بپردازند.»(8)
باسكرويل
نميتواند نظر موافق سردار را جهت شركت دادن دانشآموزان مدرسه مموريال در جبهههاي
جنگ تبريز جلب كند ولي دانشآموزاندست از تصميم خود برنميدارند و سعي ميكنند
به هر ترتيبي كه شده اجازه گرفتن اسلحه و شركت در جنگ را از سردار
بگيرند. بنابراين براي بارديگر يكي از همكلاسيهاي خود - رضازاده شفق - را
مامور اين كار ميكنند. رضازاده مينويسد: «براي اين منظور به خانه ستارخان
كه در كوياميرخيز قرار داشت، رفتم. حياط پر از مجاهدين بود و رفت و آمد و
فعاليت زياد در آن مشاهده ميشد. مرا بعد از گرفتن اجازه به اطاقي كه
ستارخاننشسته بود و قليان صرف ميكرد، هدايت كردند. مردي قوي و بزرگوار كه
سبيلهاي كوتاه و سفيد و چهره نجيبي داشت، در مجلس سردار نشسته بود.اين مرد
سيدحسين خان بود كه به واسطه نشر روزنامه عدالت، معروف به سيدحسينخان
عدالت شده بود. وي بدون ترديد از سران دانشمند آزادي واز پيران ارجمند
فرهنگ ايران بود.
سردار
با صورت آفتاب سوخته و چشمان نافذ و درخشان رو به من كرد و گفت چه
فرمايشي داشتيد؟ تا مطلب خود را گفتم، تبسمي كرد و گفت: شماهنوز خيلي
جوانيد. ما براي شما ميجنگيم ]شما ذخيره انقلاب هستيد. انشااله اگر پيروز
شديم انقلاب را به دست شما ميسپاريم.[
مرحوم
سيدحسين خان هم گفته سردار را تائيد كرد و گفت: ابداً روا نيست اين جوانان
دست به سلاح بزنند و درس و مدرسه را كنار بگذارند. از اينمجلس با ياس
برخاستم و بازگشتم ولي بسي نگذشت كه به مقصود خود نائل گشتم و به لباس
مجاهدي در آمديم و با تفنگهاي كوچك آلماني كه«شاهي» ميگفتند مسلح شديم.
هر روز ساعتهايي در ميدان مشق تبريز حاضر ميشديم وزير فرمان باسكرويل،
تعليمات نظامي ميديديم و خود رابراي نبرد آماده ميكرديم.»(9)
هوارد
باسكرويل معلم مدرسه آمريكايي موسوم به «مموريال» در تبريز بود و قانون
بين الملل و تاريخ درس ميداد. وي در عصر بيدار خاور زمين بهكشور ما آمد و
شيفته فرهنگ و تمدن ايران زمين شد و در مبارزات آزاديخواهي و قانونطلبي
مشروطه طلبان، شركت كرد. به همين خاطر كنسولآمريكا در تبريز به باسكرويل
پيغام داد كه: شما ديگر در حكم تبعه آمريكا نيستيد و در ميان ما جايي
نخواهيد داشت. مدرسه مموريال در جايي قرارداشت كه اكنون دبيرستان دخترانه
توحيد - در خيابان شريعتي جنوبي تبريز - قرار دارد. «فوج نجات» را دانشآموزان
اين مدرسه تشكيل ميداد.
در
اواسط بهمن ماه 1287 براي چندمين بار نيروي استبداد و ارتجاع جنگ سخت و
بيرحمانهاي را شروع ميكنند. گلولههاي توپ و تفنگ، بمب ونارنجك مانند
باران از چهار سو بر سر مردم تبريز ميبارد. فشار از جانب محلات حكماور، خطيب
و شام قازان بسيار شديد است. مجاهدانشيردل با همه فداكاريها و ابراز رشادتها،
قدرت توان خود را از دست ميدهند و مجبور به عقبنشيني ميشوند و نيروي شجاعالدوله
به داخلشهر رخنه ميكند. خبر مثل برق در كوي و برزن ميپيچد و دهن به دهن
ميگردد. اضطراب و دلهره دل آزاديخواهان تبريز را مانند منگنه در خودميفشارد.
ستارخان گرد آزادي به سرعت خود را به اين جبهه ميرساند. انجمن ايالتي
دستور بسيج همگاني صادر ميكند. هركس هر كاري كه ازدستش برميآمد در طبق
اخلاص مينهد و به ياري فرزندان جان بركف تبريز ميشتابد. نوجوانان فوج
نجات با اصرار فراوان از ستارخان اجازهميگيرند كه در حمله به «شام قازان»
و دفع نيروي اهريمني صمدخان شجاعالدوله در سنگر مقدم قرار گيرند.
اواخر
فروردين 1328 خبر آماده باش در شهر ميپيچد. نيمههاي شب مجاهدان جانباز
عازم شام قازان ميگردند. افراد فوج نجات در پيشاپيش همهحركت ميكردند و
مردانه با قدمهاي استوار به سوي جبهه جنگ ره ميسپردند.
رضازاده
شفق كه در اين يورش همراه نوجوانان رزمنده نجات بوده در خاطرات خود مينويسد:
«تا آنجايي كه به خاطر دارم بيش از پنجاه تن گروه ما(فوج نجات) را كه
فوج باسكرويل باشد، تشكيل ميداد. حدود يك ساعت قبل يا بيشتر راه پيموديم
تا به حوالي شام قازان رسيديم. چون نزديك بهپاسگاههاي هواداران استبداد
شديم دستور رسيد كه بيسر و صدا هر دستهاي از سمتي پيشروي كنند. عدهاي از
همراهان ما رو به سنگرهاي اطرافنهادند و ما به همراهي باسكرويل به يكي دو
باغ كه ميان سنگربنديهاي طرفين واقع شده بود و معلوم نبود، پشت ديوارهاي
مقابل دشمن در كميناست يا نه، وارد شديم و آنها را به تصرف مجاهدين داديم
تا اين كه از باغيكه دست راست كوچهاي بود، به آن كوچه درآمديم و تا پا
بدانجا نهاديم،باسكرويل يكباره داد زد:
حمله!
و به پيشروي آغاز كرد. پشت سر او من به راه افتادم و چند تن ديگر مرا
همراهي كردند مقداري در اين كوچه رو به مغرب قدم رو رفتيم. هنوزسكوت
اطراف را فرا گرفته بود و شايد نظر مهاجمين اين بود كه ما را غافلگير كنند.
هنوز ظلمت شب پرده تار خود را از فضاي باغ و برزن اطراف بهدر نكشيده بود
كه ناگهان از مقابل ما يك رشته تير تفنگ به سوي ما خالي شد و برق آتش
سينه ظلمت را شكافت و از كار طالع تمام تيرها در يكخط از فاصلهاي از
بالاي سر ما رد شد. فرمانده ما بيدرنگ در كنار جاده درازكش كرد و ما هم پشت
تل كوچك خاكي از او تبعيت نموديم. همراهانما در آن نقطه تا آن جا كه در
خاطرم هست، اينان بودند: خودم و مرحوم دائي زادهام رضا پاكنيا، مرحوم
ميرزا احمد قزويني، مرحوم حسن عليزادهمرحوم حسن حريري بيرنگ برادر علي
بيرنگ و مرحوم محمدخان نيساري برادر امير حشمت نيشاري و حسين خان
كرمانشاهي.
در
ميان ما جنگ آزمودگان فقط اين دو نفر اخير بودند نشانهگيري و تير اندازي
شجاعانه حسين خان كرمانشاهي بي ترديد در جلوگيري از يورشمهاجمان موثر بود.
چون
درازكش كرديم بنا به تاكيد حسين خان و ديگران مدام خطاب به باسكرويل كه
در جوئي خوابيده بود، داد ميزد: بلند نشو! تا جنگيان ديگر مااز اطراف دشمن
را عقب بزنند و ما بتوانيم خلاص گرديم و يا به روش خود ادامه دهيم»(10)
ناگفته
نماند كه قرار بر اين شده بود كه «فوج نجات» دانشآموزان در جبهه شام
غازان تنها به سرگرم كردن دشمن بپردازند تا مجاهدان بتوانند، ازموقعيت به
دست آمده استفاده كرده، از پشت سر ضربه كاري را وارد آوردند ولي شور و شوق
جواني آنها را به حمله مستقيم در فاصله اندك به دشمنوا داشته بود.
سرانجام
در اين جنگ مهيب و سرنوشتساز، عدهاي از مجاهدان از جمله فرمانده فوج
نجات - باسكرويل - تير ميخورد و در دم جان ميدهد وشاگردان خود را گرفتار
غمي بزرگ ميسازد. عصر آن روز مجاهدان رو به شهر ميگذارند و دانشآموزان
نعش فرمانده خود را به تبريز ميآورند.فرداي آن روز مراسم تشيع جنازه
باسكرويل با شكوه فراوان در تبريز برگزار ميشود. «در مسير جنازه، جمعيت
غريبي بود. جنازه، ميان صفوفمجاهدان و در پيشاپيش شاگردان و سربازان او رو
به گورستان آمريكايي كه در منتهي اليه جنوبي شهر واقع است، حركت داده
شد.»(11) سراسر راهرا از شهرستان تا گورستان آمريكائيان «مجاهدان اين سو و
آن سو رده كشيده و با تفنگهاي وارونه ايستادند. شاگردان باسكرويل و دسته
فدائيان او وارمنيان و گرجيان و آمريكائيان و همه آزاديخواهان از بزرگ و
كوچك با دستههاي گل به دست پيرامون جنازه را گرفته بودند.»(12)
كوتاه
سخن چون محمدعليشاه ميبيند با همه زر و زورش نميتواند رادمردان و شيرزنان
و شيربچگان تبريز را به تسليم وادارد، صلاح را در اينميبيند كه در پرتو
سرنيزه سالداتهاي خون آشام روسيه تزاري كار تبريز را بسازد. قشون جبار روس
وارد تبريز ميشود. علاوه بر «فوج نجات»دانشآموزان مدرسه «روس - ايران»
نيز مسلحانه در جنگهاي آزادي بخش تبريز شركت داشتند. آنان در حوالي ميدان
كاه فروشان (سامان ميداني)موضع گرفته بودند. پسران كربلاي علي ميسو، علي
و قدير نيز همراه اين دانشآموزان ميجنگيدند(13) و معلم مدرسه به نام اكبر
اكبروف آنها رارهبري ميكرد.«شاگردان اين مدرسه عين سربازان تعليم ديده
روسي ميجنگيدند. آنها چهار مورد حمله روسها را به عقب راندند و سه افسر روسي
رابا بمب كشتند.»(14)
بنا
به گزارش محمد سعيد اردوبادي (تبريز مه آلود) دانشآموزان و جوانان تبريز
برطرز استفاده بمب و ساختن آن را از گرجيهاي مهاجر ياد گرفتهبودند. وي از
جوان مبارز و سرسختي به نام «قوزو قربان» نام ميبرد كه به هنگام جنگ از
بمبهاي دستي ساخت تبريز استفاده ميكرد. چرا كه اينبمبها از ديگر بمبهاي
ساخت خارج (مثلاً ساخت بلغارستان) قويتر عمل ميكرد.
ديگر
از بمب اندازهاي تبريز ميتوان حسن آقا، توتونچي اوغلي، سليمان قراملكي و
چهار نفر از كارگران قاليبافي را نامبرد.(15)
نوجوانان
تبريزي علاوه بر شركت مسلحانه در ميادين جنگ، بيشترين كارهاي پشت جبهه
را نيز انجام ميدادند. آنان شب هنگام به در و ديواراعلاميه و شبنامه نصب
ميكردند، از سنگري به سنگر ديگر خبر و آذوقه ميبردند. خانهها و كوچهها را
ميپائيدند. جابجائي نيروهاي دشمن و منازلمشكوك وابسته به مستبدان را زير
نظر ميگرفتند و آنچه را ميديدند و يا ميشنيدند به اطلاع آزاديخواهان ميرساندند.
نتيجه
آن كه يكي از ويژگيهاي جنبش مشروطه، حضور سياسي جوانان و نقش موثر آنان
در اين جنبش بود. بنابراين اگر يكي از علل جنبشدانشجويي را عدالت و
آزاديخواهي و هواداري از نظام مردم سالاري و در يك جمله قانونطلبي و تجدد
خواهي بدانيم، دانشآموزان تبريز براينخستينبار با شركت فعالانه خود در
جنبش مشروطه پايه و اساس جنبش دانشجويي را در ايران پيريزي ميكنند.(16)
……………………………………………
پاورقي
1- روزنامه انجمن،
شماره 106 سه شنبه 20 جماديالاولي 1325
2-
روزنامه انجمن شماره 44، ص 128
3-
همان شماره 85، سال اول ربيعالثاني 1325
4
و 5 و 6 و 7ـ از كتاب بلواي تبريز حاج محمدباقر ويجويه به امانت گرفته شده
است.
8-
فيلم نامه باسكرويل، جعفري جوزاني با اندك تغيير، ص 9-48
9-
به ياد آموزگار و فرمانده ما هوارد باسكرويل، رضازاده شفق، ص 15
10-
به ياد آموزگار و فرمانده ما هووارد باسكرويل، دكتر رضازاده شفق، ص 15
11-
همان اثر، ص 28
12-
احمد كسروي، تاريخ مشروطه ايران، ص 899
13
و 14- تبريز مه آلود، جلد 3، عمر سعيد اردوبادي، ص 674
15-
همان منبع، ص 675
16-
عدهاي بر اين باورند: «در اواخر دوران رضاشاه، دانشگاه در ايران تاسيس ميشود
و تا چندين سال كل دانشجويان دانشگاه تعدادشان به اندازهداشنآموزان يك
دبيرستان بيشتر نبوده است. طبيعي است كه در يك چنين كميتي پديده
دانشجويي هم مفهومي نخواهد داشت. اما هنگامي كهدانشگاهها گستره كمي پيدا
ميكنند، به تدريج به تحريكات دانشجويي آغاز ميشود تا اين كه ميتوان به
طور مشخص از دوران نهضت ملي نفت بهبعد را مبداً آغاز تحريكات دانشجويي
قرار داد. همان مضموني كه جنبش دانشجويي در غرب دارد.»
بنگريد:
مجله جامعه نو سال اول شماره 10 آذرماه 1381